دلتنگی

به مامانم زنگ زدم 

حرف زدیم قطع کردم یهویی ناخودآگاه گریه کردم ،انقدر دلم با شنیدن صداش لرزید و تنگ شد که حد نداره زود به تقویم نگاه کردم 

سه هفته است که ندیدمش 

چند روز پیش به الف گفتم دلم برای بابام تنگ شده 

گفت یه زنگ بزن 

منم تا فردا عصر زنگ نزدم یهویی شماره ی بابام افتاد رو گوشیم  بهم زنگ زد روز دخترو تبریک گفت ،بلی ما صد سالمونم که بشه دختر مامان و باباییم  ،این اولین بار نبود که من دلم خواسته بود صداشونو بشنوم اونا به من زنگ زده بودن چرا پدر و مادرا اینهمه ماهن ؟؟؟؟؟؟

در اولین فرصت میرم پیششون 

عاشقانه

تنها عاشقانه ی بی شیله پیله ی تمام طول زندگیم اون  نامه ای بود که از جیب دوستم کش رفتیم (بله ما بی فرهنگ بودیم) و خوندیم :

میترا جان بستنی های مغازه رو نخور یه وخ مریض میشی در ادامه هم طرز تهیه ی بستنی  رو نوشته بود ...

تو دوره ی ما این حرکت خیلی جنتلمن گونه بود  ولی ما کله خراب مدرسه بودیم و تا ساعتها با خوندنش قیافمونو چندش می کردیم و عق می زدیم  الان در به در همین عاشقانه های کوچیکیم تو زندگی 

بهش میگم دلم بدجور گرفته بدجور دلتنگم ...

میگه هفت هشت روز دیگه میریم خونه ی بابات اینا ،تا دو ماه دیگه میرم سر کار الکی غم نخور 

شما بگید چی باید می گفت ؟چیکار باید می کرد ؟شاید من زیادی تو ابرا سِیر می کنم  

آخرین قسمت عاشقانه رو دیدم سریال جالبی نبود فقط سرگرمی ،شهرزاد دو شده مث فیلمای ترکی ...سریال خارجی اصلا ندیدم ولی یکیشو دیدم که همون فرار از زندانِ چه   فصل قدیم چه جدید با اختلاف هوشمندانه ترین سریاله نسبت به اینا، واقعا خوشم میاد .

زنداداشم داره کمربند مشکی تکواندو می گیره و فردا پس فرداس بشه مربی تکواندو اونوقت من تازه بشقاب نصب کردم رو گوشیم انگیزه پیدا کنم کم بخورم نفله تر از خودم سراغ ندارم ،یه درصد حس حسادت ندارما واقعا خوشحالم از موفقیت اطرافیانم از گشادی خودم حرصم گرفته .

تو خونه ی ما آشپزی و غذا خیلی مهمه مخصوصا اینکه مث آدمای عادی نیستیم همش پلو چلو حالم از مرغ و گوشت  به هم میخوره دیگه ولی با این اوصاف دو روزه که غذا نپختم گفتم هرچی درست می کنی درست کن بخور به من ربطی نداره فعلا صداش در نیومده ولی اگه فردا با یه خورشت از خجالتش درمیان مطمئنا اخماش می‌ره تو هم ،لعنت به آشپزی و گرسنگی .خودمم دلم غذای گرم میخواد البته نه تا این حد که سه ساعت سرپا باشم براش .شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتونستم وزنمو بیارم پایینو رو همون حالت نگه دارم همین قضیه ی آشپزی تو خونه ی ماس که اوشون هر غذایی رو نمیخورن چای شیرین هم بدی باید بغلش دو تا بال سرخ کرده باشی  

خیلی غر زدم ؟؟؟؟خودم که بازخونی کردم همچین حسی بهم دست داد ولی خدایی آروم نوشتم خخخخخخ


تام وجری

الف:یعنی تاریخ مصرف شیر برای امروزه بخورم اشکال نداره ؟؟؟

من سرم تو گوشی : یادت نمیاد اون سری دو روز از انقضای شیر گذشته بود خوردی هیچیت نشد ؟؟؟؟ 

بعد این مکالمه هر دو با لبخند شیر به هم تعارف می کردیم خخخخخخخخ

والا بخدا بادمجون بم آفت نداره


وارد اتاق شدم انگار یه چیزی عجیب بود گلدونام نگاه کردم دیدم گلدون آلوئه ورا یه کم کج شده بود برگردوندم چشتون روز بد نبینه سه تا از برگاش کنده شده بود 

حال منو تصور کنید دیگه انقدر برای گلا زحمت می کشم اینطوری بشه گفتم :تو خجالت نمی کشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الف  با ترس و لرز :بالش از دستم افتاد بخدا نفهمیدم 

یه کم غر غر کردم تو چرا فلانی چرا اینطوری می کنی مث بچه ها فقط خرابکاری بلدی 

الف با چهره ی خبیث ،از تو کشوی میز کامپیوتر اون سه تا برگ مفقود شده رو درآورد.یعنی یه جوری صحنه رو تمیز کرده بود فقط کار خودم بود تشخیص بدم یه چیزی تو اتاق جابجا شده  

سکانس بعدی دیروز وارد اتاق شدم  عه چرا برگای فلفل تزئینی  کج شده ؟؟؟؟یه کم نزدیک تر دیدم یه قسمتیشو شکسته یه جوری صحنه سازی کرده یعنی مونده زیر شکسته بازم جیغ و داد پس اینو چرا اینطوری کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ترس و لرز :توپ از دستم افتاد !!!!!!

بازم من در حال غرغر ای وای کجا برم ؟این چه وضعشه؟خدایا نجاتم بده ,گلام از دست رفت ...

الف با اون چهره ی خبیث ناک :دهنت سرویس از کجا زود تشخیص میدی ؟؟؟؟؟؟

منم یه کم پیاز داغو زیاد کردم گفتم من مث جنابعالی بی تفاوت نیستم  من برای این زندگی ارزش قائلم حواسم به همه چیز هست (خخخخخخ حقش بود)البته اینم بگم تو این مدت ایشون خم به چهره نیاوردن و مشغول بازی بودن 

عایا من زیاده روی کردم یا الف داره نسل گلدونام منو منقرض می کنه و حقشه ؟؟!! ای بابا بیچاره گلای نازنینم 


وقت اذان

گیر آدمای خرررررررر افتادم ،بله خواهرام ...

مبحثش طولانیه بمونه برای وقتی که حوصله داشتم 

تاثیر کلمات

خواهرم مستقیم نمیگه فلانی برام این کارو انجام بده یه جوری با زبون چرب و نرمش طرفو می پزه با حرفاش  قطعا حرفی که از دهن طرف مقابل خارج میشه اینه که من برات انجام میدم بدون اینکه حتی خواهش کنه فلان کارو برام انجام بده 

حین اینکه مادر شوهرمو خام کرد که براش روغن حیوانی درست کنه منم تو فکر بودم ،اکثر مواقع فکرامو با صدای بلند میگم کل جمله رو نه ولی یه کلمشو ناخودآگاه به زبون میارم  یهویی گفتم تاثیر کلمات ... واقعا کلمات تاثیر گذارن من این هنر یا قدرت رو ندارم با کلمات تاثیر بزارم چه خوب چه بد ... 

+ خوشبختی یعنی جاویدم انقدر بزرگ شده بهم میگه :عمه جون یه عالمه عاشقتما ! من بی جنبه امشب خوابم نمیبره